این مردم دوست داشتنی
سوارِ تاکسی شدم، راننده یه پیرمرد بود و کنار راننده هم پیرزن نشسته بود، ماشین یه پیکان خیلی قدیمی بود، یکم رفت جلو فهمیدم زن …
از سفرهایی که رفتم، فیلمها و سریالهایی که دیدم، کتابهایی که خوندم و تجارب روزمره و مهاجرتم مینویسم.
سوارِ تاکسی شدم، راننده یه پیرمرد بود و کنار راننده هم پیرزن نشسته بود، ماشین یه پیکان خیلی قدیمی بود، یکم رفت جلو فهمیدم زن …
چند وقتی بود میخواستم یه مطلبی بنویسم از یکی از درد های این جامعه نمیشد ،شاید نمی خواستم نمی دونم. ولی دیشب اتفاقی افتاد که …