یکی از اخلاقهای خوبم اینه که همیشه اُمیدوارم. تا حالا پیش نیومده مطلق نا اُمید شم. بنظرم اون روز روزِ مرگِ منه.همیشه تا آخرین لحظه نا اُمیدی هم رسیدم ولی خودم رو سریع جمع کردم نه کسی کمکم کرد نه کسی دلگرمی داد نه هیچی. فقط دلم واسه خودم سوخت.
خستگی ممتد، وضع مالی نامناسب، سلامتی که در خطر باشه ، وضعیت درس و کار و خانواده و خیلی چیزهای دیگه اگه مداوم باشه باعث میشه آدم به نا اُمیدی برسه ولی خوب باید راه هاشو پیدا کنیم که به این مرزها نرسیم و ازشون دوری کنیم، منظورم فرار کردن از مشکلات نیست منظورم اینه که بجای اینکه صورت مسئله رو پاک کنیم جوابی واسش پیدا کنیم حتا اگه تو جوابمون تردید داشته باشیم چون هر چقدر طول بکشه اون مسئله فقط ذهنت رو مشغول میکنه و نمیزاره مغزت به آرامش برسه.
این هارو گفتم که مقدمهای بشه به احوالات و تصمیمات خودم. تنها نتیجهای که بعد این همه سال دست و پا زدن رسیدم اینه که اگه برنامهریزیت به کاملترین شکل ممکن و در مواقعی پویا نباشه هیچ پیشرفت چشمگیری منتظرت نیست، در واقع خودم برنامهریزی کوتاه مدت و بلند مدت تو زندگیم همیشه داشتم شاید بگم از ۱۶ سالگی شاید کمتر. آرزوهایی که واسه ۱۸ سالگیم، ۲۰ سالگیم، ۲۲ سالگیم داشتم … و الان ۲۳ سالمه و اون چیزی که میخواستم نشد، نمیخوام بگم الان بدبختم میخوام بگم اون خوشبختی و سطحی که واسه خودم در نظر گرفتم نشد. بیشتر قربانی محیط و اطرافیانم شدم، در واقع خودم کمترین دخالت رو داشتم تو آیندم با اینکه از همون سن ۱۶ سالگی وارد بازار کار شدم و کنار مدرسه سر کار هم میرفتم تا همین الان که برای خودم کار میکنم ولی تفکرم اشتباه بود، درواقع معتقدم که میتونستم بیشتر دخالت داشته باشم تو زندگیم و موثر باشم.
فهمیدم برنامه ریزیها هم با هم خیلی فرق دارن. برنامه ریزیهایی که تا الان داشتم مخصوصا تا دورانی که سنم کمتر بود از روی اجبار و فرار از موقعیت اون موقعم بوده، برنامه ریزیهای نجات! که اشتباه بوده از دیدِ من تا همین چند وقت پیش. تفکرم این بود سریعتر وارد بازار کار شم درآمد پیدا کنم کنارش تحصیل کنم کنارش … کنارش … در واقع معتقد به رسیدن به بالاترین حدهای ممکن اونم همزمان بودم. البته هنوز هم از دید من غیرممکن نیست بلند کردن ۱۰ تا هندونه با همدیگه، بستگی به موقعیت و محیط و پشتوانه شخص داره. مشکل اینجاست که خودمون رو مقایسه میکنیم با کسی که رسیده به بالاترین حدها و غیرممکن رو هم منکر میشیم. شاید چند بار خودم رو نقض کردم تو جملههام تو این مطلب ولی واقعیتش اینه که خودم معتقدم غیرممکن وجود نداره ولی آدم باید واقع بین باشه. از واقع بینی دور شده بودم. الان خیلی نزدیکترم، خیلی. درسته که با واقعیتها به تلخترین نحو ممکن روبروشی باعث میشه خسته شی ، انرژی برای آینده نداشته باشی، اُمیدت خیلی کم شه و … ولی خوب مرحلهای که همه بهش میرسن رو منم رسیدم که از دید خودم خیلی دیره، سالهای خوبِ جوونیم توی تجربه کردن گذشت، تجربههای اکثرا تلخ بخاطر لجبازی و استقلالطلبی و کنجکاوی خودم و الان به تلخی اسپرسو پشت میزم نشستم و مرور میکنم و مرور میکنم و مرور میکنم .
خسته میشم از مرور کردن. نمیخوام به گذشته فکر کنم. شاید جاهطلب شده باشم الان شاید یه حالتی شدم که میخوام سریع به بالاترین نقطه برسم چون از دید خودم خیلی جنگیدم و هر کاری که لازم بود رو کردم و اِن برابر بیشتر از حد مجازم از زندگیم گذاشتم واسه ساخت آیندم ولی توی جنگ خودم با خودم درگیرم. مرزی پیدا کردم بین واقعیت و توقعات. مرزی که دو طرفش برام مجهوله، مرزش که دائم در حالِ حرکته، مرزی که کنترل کردن و درکش خیلی خیلی سختتر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. ولی احساس میکنم خیلی نزدیک شدم به اون مرز.
خب این مرحله هم بالاخره میگذره دیر یا زود ولی مرحلهای که شروع کردم یک هفته شبانهروز ذهنم رو مشغول کرده، مرحلهی برنامه ریزی جدید. به قدری این مرحله به ظاهر سادهِ و در باطن سخته که قابل بیان نیست. برنامهریزی آینده کوتاه مدت و بلند مدت تو همه زمینهها،کار، درس، ازدواج، سلامت، خانواده و … که نوشتن تمام برنامهها با جزئیاتِ کامل و پلنهای اضطراری برای هر کدوم که اگر مشکلی پیش اومد آماده باشم و …
خدا میدونه تو این چند وقت چقدر نوشتم و پاره کردم، چقدر مقاله خوندم برای برنامهریزی درست و کامل و نوشتم و کشیدم و راضیم نکرده و پارش کردم، بعضی اوقات انقدر عصبیم میکنه که میخوام بزنم زیر میز و کل کاغذهای سفید باقی مونده رو از پنجره بریزم بیرون بسپارم خودم رو به تقدیر، ولی متاسفانه یا خوشبختانه غُدتر از این حرفام که اجازه بدم سرنوشت یا چیزِ دیگهای برای آیندم تصمیم بگیره.
ساعتها فکر میکنم به جایی خیره میشم شروع میکنم نوشتن. نمیدونم اسمش رو بزارم مشکل یا نه ولی واقعیت اینه که نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم، احساست میتونه خیلی راحت مغزت رو به دست بگیره و تو فقط خودت رو تسلیم کنی، بنظرم هر موقع احساستت آروم باشه با مغزت کنار میاد، آروم هم ربطی به خوب بودن یا بد بودن نداره آروم بودن مفهومی داره که قابل بیان نیست یه حسه، فقط یه حس. یه حس امنیت یه حس ثبات یه حس اطمینان.یه حس.
نمیدونم چند تا کاغذ دیگه باید پاره کنم که به ثبات برسم ولی حاضرم هرچی کاغذ که دارم پاره کنم ولی به ثبات فکری برای نتیجهگیری یه برنامهریزی قدرتمند و تمام عیار برسم. البته همین الان هم دارم با برنامه میرم جلو همین برنامم برای ها تمام عیار تلقی میشه ولی متاسفانه منو رو راضی نمیکنه .
نمیدونم چرا یهو هوس کردم این هارو اینجا بنویسم. نمیدونم شاید بخاطر این بود که حرفای من حرفهای شخص دیگهای هم باشه شاید بهش بگم تنها نیستی. به محض اینکه جنگِ داخلی خودم تموم شه برنامهریزیم رو تو یه پست جداگانه مینویسم،حداقل اونهایی رو که عمومیه، میخوام راهنمایی کنم که چطوری شد به ثبات برای برنامهریزیم رسیدم. مطمئن حرف میزنم چون “میخوام” برسم و “باید” برسم .پس تا پست بعدی و مرز داینامیک بین دو مجهول بعدی!
خیلی خوبه که میدونین تمام تلاشتون رو کردین و دارید تمام سعیتون رو میکنید که برنامه ریزی خوبی داشته باشین من خیلی ذهنم درگیر بود اما رو به رو نشدم با خودم و تصمیمیاتم…موفق باشی
سلام
خیلی فکرت شبیه درگیریهای این چند وقت من با خودم بود
حس میکنم خیلی خوب هستم توی خیلی مسائل
اما این خوب بودن نتونسته بهم کمک کنه
یعنی خیلیها که از همه نظر پایینتر از خودم بودن موقعیت بهتری دارند
برات آرزوی موفقیت دارم
من هم مدتیه که به این وضعیت گرفتار شده ام.درست چهار ساله که دارم توی ناامیدی و بی انگیزگی و بی هدفی دست و پا می زنم.درست از همون وقتی که داشتم برای کنکور درس می خوندم به این حس دچار شده ام.می گم شده ام چون این فعل،یه فعل ماضی و حال استمراریه.چون هنوزم ادامه داره.چون هنوزم نمی دونم از زندگی ام چی می خوام و باید چیکار کنم.می فهمم حرفاتونو،چون تجربه اش کردم.اما یه فرق اساسی بین من و شما هست.من کاملا به جمله ی “در نا امیدی بسی امید است” ایمان دارم.می دونم یه خدایی هست.خدایی که وقتی کم می یارم،وقتی تنها می شم،وقتی بغض می کنم،وقتی مشکلات به سرم هجوم می یارن،می یاد بغلم می کنه،دستمو می گیره،بلندم می کنه،همراهی ام می کنه،می گه غصه نخور،من هستم…من همه ی اینارو می دونم اما یه حس موذی،یه چیزی اون ته تهای ذهنم هست که بهم می گه:خوب بلند شم که چی بشه؟بعدش چی؟اینو بدست آوردی،این مشکل حل شد،بعدش قراره چی بشه؟…نمی دونم چرا اینجوری شد؟من اصلا همچین آدمی نبودم.کی این لفظ “بعدش” رو تو ذهن من حک کرد؟کلی برنامه تو ذهنم برای آینده ام دارم که وقتی موقع عمل می رسه،یه صدایی تو سرم می گه بعدش!!!…تو فکر اینم که برم پیش یه روانشناس،از یکی کمک بگیرم.اما بعدش؟؟؟….
این نوشتم تقریبا واسه ۲ سالِ پیشه. میتونم الان بگم وقتی نمیدونی دقیقا چی میخوای باید یه لیست از علاقهمندیهات در بیاری خودتو درگیرشون کنی بعد یه مدت میفهمی واقعا علاقهمندیت بودن یا نه و اگه که بودن بهترینشون کدوم بوده و به همون سمت بری و بتونی ازش موفقیت بسازی که آخرش ختم میشه به حالِ خوب و جیپ پر پول و مسیر روشنتر