این جمله به سراغم اومده جدیداً.
در نا اُمیدی بسی امید است
نمیدونم چقدر به این جمله اعتقاد دارید چون خودمم نمیدونم چقدر اعتقاد دارم!
در مقطعی از زندگی آدم زیر فشارها کم میاره، مخصوصا اگه همیشه مشکلات پشت مشکلات واسش صف کشیده باشند و به قولی همیشه تو سربالایی باشه، دقیقا تو همین سربالایی که منتظری به سر پایینی برسی یهو همه چی عوض میشه و به شیبِ ۹۰ درجه میرسی.
زندگی کنونی من چند وقته تو شیب ۹۰ درجهست، با چنگ و دندون نگه داشتم خودم رو که پرت نشم. مشکلات همه با هم اومدن ایندفعه نوبت رو رعایت نکردن، خیلی نامردیه. گَه گُدار میخوام اینو به یه چیزی ربط بدم سر خودم رو گرم کنم ولی میبینم همش دل خوش کنیه، واقعیت اینه که همهی این مشکلات الان پیش اومده و باید راهی واسش پیدا کنم. وقتی به مشکل مالی میخوری با تواناییت از پسش سعی میکنی بر بیای ولی وقتی سلامتیتم همون موقع با چیزای عجیب غریبی به هم خورده باشه نمیتونی از پسش بر بیای. با روحیه و امید و هدف میتونی سلامتی روحیت رو تقویت کنی، ولی وقتی تو دنیای واقعی هم همه چی ریخته باشه به هم، هدفات رو گم کرده باشی، دل خوشیهات محدود شده باشه، نمی تونی از پسش بر بیای.
وقتی برای چندمینبار برنامهریزیهات بریزه بهم و همون موقع ببینی به همهی زمانبندیهات چند سالی اضافه شده از جنگیدن خسته میشی. یادت میره واسه چی می جنگی می خوای بجنگی ولی نمیدونی با چی همش با سایهها می جنگی انقدر دست و پا میزنی که میفتی از خستگی رو زمین. از رو زمین چشمهاتو باز میکنی نگاه میکنی دور و وَرت رو همه جا سیاهیِه، می خوای پاشی از جات ولی نمی تونی بدنت رو تکون بدی، این حس انقدر واقعی میشه که بعضی شبها میاد سراغت تو خواب تو دنیای واقعیت می خواد خفت کنه، بیدار میشی خیس عرقی، نمی دونی چرا ولی میدونی انگار چند دقیقه مرده بودی. قشنگ احساسش میکنی خفگی رو. همش واسه نا اُمیدیه.
انقدر تو چند ماه اخیر تو فکر بودم خسته شدم، انقدر فکر کردم و تو حال خودم نبودم و تصادف کردم و سر کلاس نشستم و نشنیدم و رد شدم ولی چیزی ندیدم و …
گاهی مثل الان من همه چی واست بی معنی میشه، همه اون چیزهایی که تا همین چند وقت پیش آرزوهات بودن اگر بزار دم دستت بیتفاوت ازش میگذری میری تو اتاقت در رو میبندی، آهنگ میزاری، رو تختت دراز میکشی، سعی می کنی بخوابی.
بر میگردم به اون جمله “در نا اُمیدی بسی امید است” ، فکر میکنم، دوباره همه کاغذهایی رو که پاره کرده بودم کنار هم میچینم، نوشتههای نیمه پاک شدهی وایت برد رو نگاه میکنم، کاغذهایی که دیگه رو بالتم نیستن رو نگاه می کنم، فکر میکنم دوباره سعی کنم؟ دوباره؟
احساس خستگی می کنم، دست روی سر و صورتم چند بار میکشم، به یه جا خیره میشم، یهو از جام پا میشم میرم زیر دوش تو آیینه به خودم نگاه می کنم، میگم نه حتما راهی هست، حتما هست، نمیگم قسمت بوده همه این شکستهای بزرگی که خوردم، میگم اشتباهات و کوتاهیهای خودم بوده، دوباره مرور می کنم همه چیز رو، دوباره از اول مینویسم رو کاغذ، انرژی دفعه پیش رو ندارم ولی خوشبختانه اُمید رو پیدا کردم دوباره، تو همین نا اُمیدی، یه شمع کوچیکه، دارم میبینمش، دستم رو میگیرم دوره شعلش که یه وقت نسیمِ آرومی خاموشش نکنه، زیرِ همون نور کوچیک میشینم دوباره مینویسم، ولی نه مثل دفعه پیش ،پله پله میرم جلو ایندفعه، خیلی با احتیاط، آهسته میرم، اگه لازم باشه سینهخیز رو زمین میرم که شمع خاموش نشه. یه کنج گیر میارم، با همون نور کم شروع میکنم ساختن یه تیکه از چیزایی که میخواستم رو، تموم شه نور شمع هم زیادتر شده چون خیلی وقته خاموش نشده.
به یه جایی رسیدم که از همه شبکههای اجتماعی که توش هستم از فیس بوک و توییتر بگیر تا… فراری شدم، حتا از دوستهای زندگی واقعیم، چون همش از ناراحتیها و نا اُمیدیهام مینوشتم، البته الان خیلی ساکت شدم، جوری بود که همه دوستان و غریبههایی که نوشتههام رو دنبال می کنن رو ناراحت میکردم با ناراحتیم، ترجیح دادم نباشم، دارم سعی میکنم همه این تیکههای از هم پاشیده پازلم رو دوباره جمع کنم بهم بچسبونم، البته یه تیکههاییش گم شده، ولی مهم نیست خودم تیکه تیکه از نو میسازمشون.
زندگی مستقلی که شروع کردم واسه خودم بسازم پازل ۱۰۰۰ تیکه ای بوده که با همه بدبختیهاش رسوندمش به تیکه ۹۰۰ م، دقیقا همون موقع که ۱۰۰ تیکه آخر راحتش رو خواستم بچینم همش ریخته، همش، حتا اون تیکه اولیش، دوباره از ۰ شروع کردم، بار چندمه، یادم نیست حتا بار چندممه، ولی باز شروعش میکنم، این زندگیِ من، یه بار شانس زندگی بیشتر ندارم، با اینکه خستگی پازلهای قدیمی رو تنم مونده، ولی میسازمش که خستگی همه اون خراب شدنها در بیاد.
رفیق، کنترل خیلی چیزها از دستمون خارجه،ولی دلیل نمیشه اُمیدمون از دست بدیم، گاندی راست می گه باید عامل همون تغییراتی باشیم که میخوایم.
از خواننده های خاموشم ولی اینبار چون به شدت موافقم صدام دراومد داداش.
همین که میدونم خواننده ی خاموش دارم،خودش خیلیه.
شاید راه درست جنگیدن رو بلد نیستی۰فقط ضرباتی که می زنی خودتو خسته میکنه و پیروز نمی شی
بنظرم راهو دارم پیدا میکنم.داره یواش یواش ضرباتم نتیجه میده.حداقل اینجور فکر میکنم
خوبه.خوبه که آدم راهشو پیدا کنه
سلام
منم دقیقا یک ماه که بعدارتصادفم اینطوری شدم دیگه اون آدم شاد نیستم حوصله هیچ کس روندارم
نشدdم ولی سعیشو میتونیم بکنیم حداقل که دوباره بشیم
منم وقتی با ناامیدی روبرو میشم بیخیال همه چی میشم و فقط خوش میگذرونم
توصیه میکنم مثل من باش ضرر نمیکنی
این دنیا مکانیست برای عشق و صفا با خدا داداش
من دلم می خواد بمیرم چون اینقدر به درگاه خدا دعا کردم و اجابت نکرد پس بمیرم سنگین ترم
وقتشه ببینی خودت چیکار کردی برای خودت و چیکار داری میکنی همین الان واسه خواستت